پنجشنبه, شهریور ۲۰, ۱۴۰۴
spot_imgspot_img

Top 5 This Week

spot_img

Related Posts

چرا فلسفه می‌خوانیم؟

چرا فلسفه یک کالای لوکس نیست، بلکه زیربنای یک زندگی معنادار است؟

تصور کنید در زمستان سرد و بی‌رحم سال ۱۹۵۳، در یکی از شهرهای صنعتی آلمان ایستاده‌اید. اشتوتگارت. شهری که هنوز زخم‌های عمیق جنگ جهانی دوم بر تنش خودنمایی می‌کند. جنگ به تازگی تمام شده و کشور، تلی از ویرانه‌های فیزیکی و روانی است. بیش از پنجاه شهر بزرگ با خاک یکسان شده‌اند و مردم در صرفه‌جویی مطلق و فقری فراگیر روزگار می‌گذرانند. دغدغه‌ی اصلی، یک تکه نان برای فردا و چند تکه هیزم برای امشب است.

در چنین فضایی، چشمتان به یک آگهی روی دیوار می‌خورد: پروفسوری می‌خواهد درباره‌ی «ایمانوئل کانت»، فیلسوف پیچیده و جریان‌ساز آلمانی، سخنرانی کند. با خودتان فکر می‌کنید: «کانت؟ در این شرایط؟» چه کسی در میانه‌ی گرسنگی، سرما و آوار، حوصله‌ی شنیدن مفاهیم انتزاعی فلسفی را دارد؟ این کار بیشتر شبیه یک شوخی تلخ است. اما کنجکاوی بر شما غلبه می‌کند. شبی که برای شرکت در سخنرانی می‌روید، با سه شگفتی بزرگ روبرو می‌شوید. اول اینکه برای ورود باید بلیط بخرید. دوم اینکه قیمت بلیط ارزان نیست؛ معادل چهار بار سینما رفتن! و سوم، که از همه عجیب‌تر است، سالن چند صد نفری تقریباً پر از جمعیت است. مردمی که شاید پول کافی برای یک وعده غذای گرم نداشتند، حاضر شده‌اند برای شنیدن درباره‌ی فلسفه هزینه کنند.

این تصویر واقعی و تکان‌دهنده، یک پرسش بنیادین را در ذهن ما حک می‌کند: در اوج نیازهای مادی، چه نیرویی انسان‌ها را به سمت یک فعالیت کاملاً ذهنی و انتزاعی می‌کشاند؟ چرا جامعه‌ای که در حال بازسازی آجرهای فروریخته‌ی خانه‌هایش است، سرمایه‌گذاری روی «اندیشه» را تا این حد ضروری می‌داند؟

چرا فلسفه می‌خوانیم؟

پاسخ این پرسش، ما را به قلب موضوع این مقاله می‌برد: فهم جایگاه واقعی فلسفه. ما می‌خواهیم نشان دهیم که فلسفه نه یک سرگرمی روشنفکرانه برای اوقات فراغت، بلکه یک شالوده‌ی حیاتی برای ساختن فرد و جامعه است.

متأسفانه، کلمه‌ی «فلسفه» در فرهنگ ما اغلب با برچسب‌های نادرستی همراه شده است. وقتی کسی پیچیده و نامفهوم سخن می‌گوید، با کنایه می‌گوییم: «بس کن! فلسفه‌بافی نکن!». این تصور که فلسفه مترادف با بغرنج‌گویی و حرف‌های بی‌سر و ته است، ریشه‌ای تاریخی دارد؛ زمانی که برخی اندیشمندان برای انحصاری کردن دانش و دور نگه داشتن آن از دسترس عموم، آن را در لفافه‌ای از کلمات دشوار می‌پیچیدند. اما این رویکرد، فلسفه را از هدف اصلی‌اش که «شفاف اندیشیدن» است، دور کرد و به آن ظاهری متکبرانه و بیگانه با زندگی روزمره بخشید.

هدف این مقاله، زدودن این غبار از چهره‌ی فلسفه است. می‌خواهیم نشان دهیم که این رشته، نه تنها یک حوزه‌ی تخصصی آکادمیک، بلکه یک «داربست نامرئی» است که تفکر منسجم ما، تصمیمات مهم زندگی‌مان و حتی ساختار جوامع متمدن بر پایه‌ی آن استوار می‌شود. برای این کار، سفری سه مرحله‌ای را آغاز می‌کنیم:

  1. ابتدا، مرزهای قلمرو فلسفه را مشخص می‌کنیم و آن را از همسایه‌ی قدرتمندش، یعنی علم، تمایز می‌دهیم.
  2. سپس، رابطه‌ی پویا و تاریخی این دو را بررسی می‌کنیم و نشان می‌دهیم که فلسفه چگونه «مادر علوم» بوده و هست.
  3. در نهایت، به فایده‌ی عملی و نهایی فلسفه می‌پردازیم و پاسخ می‌دهیم که چرا در دنیای مدرن، بیش از هر زمان دیگری به «فلسفیدن» نیازمندیم.

 

بخش اول: تفکیک دو جهان؛ قلمرو «وقایع» (Facts) و قلمرو «حقایق» (Truths)

فلسفه مادر علوم

برای درک دقیق کارکرد فلسفه، اولین و مهم‌ترین گام، شناخت دو جهان کاملاً متفاوت است. جهانی که علم به آن می‌پردازد و جهانی که فلسفه در آن کنکاش می‌کند. این دو جهان، جهان «وقایع» (Facts) و جهان «حقایق» (Truths) نام دارند. این تفکیک، کلید فهم همه‌چیز است.

۱. جهان وقایع: قلمرو علم، اندازه‌گیری و قوانین ثابت 

جهان وقایع، دنیای بیرون از ذهن ماست. این جهان از اموری تشکیل شده که محسوس، عینی و قابل مشاهده هستند. سنگ، آب، هوا، آتش، سیارات، ستارگان، ساختار DNA و امواج الکترومغناطیس، همگی بخشی از این جهان‌اند. ویژگی‌های اصلی این قلمرو به شرح زیر است:

  • روشن و قابل اندازه‌گیری: وقایع، اموری روشن و بدون ابهام هستند. در این جهان، جایی برای نظر شخصی و سلیقه وجود ندارد. ما می‌توانیم آب را در آزمایشگاه تجزیه کنیم و با قطعیت بگوییم از دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن (H₂O) تشکیل شده است. می‌توانیم دمای جوش آن را در فشار هوای مشخص اندازه‌گیری کنیم یا وزن و حجم آن را با دقت محاسبه نماییم. سرعت نور یک عدد ثابت است، نه یک مفهوم قابل تفسیر.
  • دارای قوانین ثابت و کشف‌شدنی: روابط بین وقایع، از قوانین ثابتی پیروی می‌کنند. این قوانین در طبیعت وجود دارند و وظیفه‌ی دانشمند، «کشف» آن‌هاست، نه **«اختراع»**شان. قانون جاذبه‌ی نیوتن یا نظریه‌ی نسبیت اینشتین، توصیف روابطی هستند که میلیاردها سال پیش از تولد این دانشمندان نیز در طبیعت وجود داشته‌اند. این قوانین، عمومی (Universal) هستند؛ یعنی در شرایط یکسان، در هر زمان و مکانی نتایج یکسانی به دست می‌دههند. آب امروز در تهران همان‌گونه می‌جوشد که صد سال پیش در لندن می‌جوشید و همان‌طور که هزاران سال بعد در مریخ (در شرایط مشابه) خواهد جوشید.
  • موضوع علم تجربی: این جهانِ عینی، قابل تجربه و قانون‌مند، منحصراً قلمرو علم است. فیزیکدان، شیمیدان، زیست‌شناس و هر دانشمند دیگری، در حال کاوش در جهان وقایع است. پرداختن به این امور از طریق فلسفه، کاری عبث و اتلاف وقت است. جایی که می‌توان با آزمایش و تجربه به پاسخی قطعی رسید، دیگر نیازی به استدلال‌های انتزاعی و بحث‌های نظری نیست. نمی‌توان با نشستن در اتاق و فکر کردن، فرمول شیمیایی آب را کشف کرد.

این جهان، پایه‌های تمدن تکنولوژیک ما را تشکیل می‌دهد. تمام پیشرفت‌های پزشکی، مهندسی، کامپیوتر و صنعت، مدیون شناخت دقیق ما از جهان وقایع و قوانین حاکم بر آن است. اما آیا تمام پرسش‌های مهم بشر در این جهان خلاصه می‌شود؟

 

۲. جهان حقایق: قلمرو فلسفه، معنا و ارزش‌های متغیر
قلمرو فلسفه، معنا و ارزش‌های متغیر

در کنار جهان روشن و سختِ وقایع، جهان دیگری وجود دارد که بسیار وسیع‌تر، عمیق‌تر و البته مبهم‌تر است: جهان «حقایق». منظور از «حقیقت» در اینجا، نه به معنای گزاره‌ی درست در مقابل غلط، بلکه به معنای امور معنوی، مفاهیم انتزاعی و باطن پدیده‌هاست؛ چیزهایی که در ذهن ما شکل می‌گیرند و نمی‌توان آن‌ها را با حواس پنج‌گانه لمس کرد یا در آزمایشگاه اندازه‌گیری نمود. ویژگی‌های این جهان عبارتند از:

  • مبهم و ذهنی: حقایق، برخلاف وقایع، مرزهای مشخص و روشنی ندارند. ما می‌توانیم یک «سرباز شجاع» را در میدان نبرد ببینیم، اما خودِ مفهوم «شجاعت» را نمی‌توانیم وزن کنیم یا زیر میکروسکوپ بگذاریم. مفاهیمی چون عدالت، زیبایی، عشق، وفاداری، آزادی، تربیت و معنای زندگی همگی در این دسته قرار می‌گیرند. اینها مفاهیمی هستند که در ذهن ما وجود دارند و ما مصداق‌های آن‌ها را در جهان خارج می‌یابیم و تفسیر می‌کنیم.
  • متغیر و وابسته به زمینه: برداشت ما از این مفاهیم، ثابت و جهانی نیست. این برداشت‌ها عمیقاً به شرایط زمانی، مکانی و فرهنگی بستگی دارند. شجاعتی که فردوسی در شاهنامه از زبان رستم به تصویر می‌کشد، با مفهوم شجاعت برای یک آتش‌نشان در قرن بیست و یکم که به دل آتش می‌زند، یا یک کارآفرین که تمام سرمایه‌اش را روی یک ایده‌ی نو ریسک می‌کند، متفاوت است. در فرهنگ ایرانی که ریشه در اقلیمی خشک دارد، «آب» نماد برکت، روشنایی و حیات است و «حوض» در معماری نماد آرامش. اما در فرهنگ اروپایی که با باران و آب فراوان خو گرفته، آب چنین جایگاه نمادین و مقدسی ندارد و در اشعارشان به جای «قرص ماه»، «قرص خورشید» را ستایش می‌کنند چون کمیابی برایشان ارزشمند است.
  • موضوع فلسفه و هنر: این جهانِ مبهم، ذهنی و متغیر، قلمرو فلسفه و هنر است. فیلسوف کسی است که تلاش می‌کند این مفاهیم را تعریف کند، مرزهایشان را روشن سازد، روابط بین آن‌ها را کشف کند و به پرسش‌هایی پاسخ دهد که علم ذاتاً توانایی پاسخ به آن‌ها را ندارد. پرسش‌هایی مانند:
    • هدف نهایی از وجود انسان و جهان چیست؟
    • یک جامعه‌ی «عادلانه» چه ویژگی‌هایی دارد؟ آیا عدالت یعنی برابری کامل یا تخصیص منابع بر اساس شایستگی؟
    • مرز میان «تعلیم» (آموزش صرف فرمول‌ها و داده‌ها) و «تربیت» (پرورش انسانی با فضیلت) کجاست؟
    • خوبی و بدی را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا یک عمل ذاتاً خوب یا بد است، یا بستگی به نتایجش دارد؟

این پرسش‌ها با آزمایش و تجربه پاسخ داده نمی‌شوند، بلکه نیازمند استدلال، تحلیل مفهومی و تفکر عمیق هستند. در این قلمرو، ما با «قوانین» (Laws) طبیعی سروکار نداریم، بلکه با «قواعد» (Rules) انسانی مواجهیم. قانون، کشف‌شدنی، ثابت و جهانی است (مثل قانون جاذبه). اما قاعده، وضع‌شدنی، متغیر و محلی است (مثل قواعد رانندگی، قوانین مدنی یک کشور، یا قواعد یک بازی). قواعد اخلاقی و ارزش‌های اجتماعی نیز از همین جنس هستند؛ انسان‌ها آن‌ها را بر اساس استدلال، تجربه و نیازهایشان «وضع» می‌کنند و در طول زمان تغییر می‌دهند.

بنابراین، اولین و مهم‌ترین خدمت فلسفه به ما، ایجاد این تفکیک ذهنی است. فلسفه به ما می‌آموزد که برای هر نوع پرسشی، به سراغ مرجع مناسب برویم. برای فهم ترکیبات آب به شیمیدان رجوع کنیم، و برای فهم معنای «زندگی خوب» به فیلسوف. مخلوط کردن این دو قلمرو، سرچشمه‌ی بسیاری از سوءتفاهم‌ها و مشکلات فکری بشر است.

 

بخش دوم: رابطه‌ی پویا؛ فلسفه به مثابه مادر علوم 

فلسفه مادر علوم

ممکن است این‌طور به نظر برسد که با استقلال و پیشرفت خیره‌کننده‌ی علوم تجربی، فلسفه به حاشیه رانده شده و دیگر نقشی در تولید دانش ندارد. این تصور، ناشی از درک نادرست از رابطه‌ی تاریخی و پویای فلسفه و علم است. فلسفه نه تنها رقیب علم نیست، بلکه در استعاره‌ای زیبا و دقیق، «مادر علوم» (یا به تعبیر کانت، ملکه‌ی علوم) نامیده شده است.

۱. تولد علوم از دامان فلسفه: یک تاریخچه‌ی خانوادگی

در یونان باستان و تا قرن‌ها پس از آن، تمام شاخه‌های دانش بشری زیر یک چتر بزرگ به نام «فلسفه» (به معنای عشق به دانایی) قرار داشتند. یک فیلسوف مانند ارسطو، هم در منطق و متافیزیک صاحب‌نظر بود، هم در زیست‌شناسی، سیاست، اخلاق و هنر تحقیق می‌کرد. او هم به دنبال «علت‌العلل» بود و هم گونه‌های مختلف ماهی‌ها را طبقه‌بندی می‌کرد.

اما به‌تدریج، با رشد دانش و توسعه‌ی روش‌های تحقیق تجربی، فرزندان این خانواده‌ی بزرگ یکی پس از دیگری به بلوغ رسیدند و مستقل شدند. این فرآیند استقلال چگونه رخ داد؟

هرگاه بخشی از پرسش‌های فلسفی به نقطه‌ای می‌رسید که می‌شد برای آن یک روش تحقیق عینی، مشخص و قابل تکرار تعریف کرد، آن بخش از فلسفه جدا می‌شد و یک «علم» جدید متولد می‌شد.

  • ریاضیات با اقلیدس که توانست اصول منطقی را مدون کند، مکانیک با ارشمیدس که قوانین اهرم‌ها را فرموله کرد، و ستاره‌شناسی با کوپرنیک و گالیله که روش مشاهده و محاسبه را جایگزین گمانه‌زنی کردند، راه خود را به عنوان علومی مستقل باز کردند.
  • فیزیک با نیوتن به اوج استقلال خود رسید. شیمی در قرن هجدهم با لاوازیه و جامعه‌شناسی در قرن نوزدهم با اگوست کنت، از فلسفه جدا شدند و هویت علمی خود را یافتند. حتی روانشناسی که تا قرن نوزدهم بخشی از مباحث فلسفه‌ی ذهن بود، با ظهور آزمایشگاه ویلهلم وونت، به یک علم تجربی تبدیل شد.

این جدایی، یک فرآیند طبیعی و ضروری بود. حجم دانش آن‌قدر افزایش یافته بود که دیگر یک نفر نمی‌توانست بر تمام علوم زمان خود مسلط باشد و تخصص‌گرایی اجتناب‌ناپذیر شد. از سوی دیگر، علومی که توانستند برای خود روش‌های تجربی و استقرایی (نتیجه‌گیری از جزء به کل) پیدا کنند، دیگر نیازی نداشتند که زیر چتر مباحث کلی و نظری فلسفه باقی بمانند. این استقلال، هم به نفع علوم بود که با آزادی و تمرکز بیشتری مسیر رشد خود را طی کنند و هم به نفع فلسفه که بر وظایف بنیادی‌تر و انتزاعی‌تر خود متمرکز شود.

 

۲. نقش‌های حیاتی مادر در دنیای مدرن: فلسفه هنوز چه می‌کند؟

اما آیا با استقلال فرزندان، نقش مادر پایان می‌یابد؟ قطعاً خیر. یک مادر خردمند پس از استقلال فرزندانش، نقش‌های جدیدی را بر عهده می‌گیرد. فلسفه نیز در دنیای مدرن، حداقل سه نقش حیاتی و بی‌جایگزین برای علوم ایفا می‌کند:

  • نقش اول: کاوشگر سرزمین‌های ناشناخته (The Pathfinder): فلسفه همواره در مرزهای دانش حرکت می‌کند. فیلسوفان با پرسش‌های نظری خود، به سرزمین‌های تاریک و ناشناخته‌ای قدم می‌گذارند که هنوز ابزارهای علمی برای کاوش آن‌ها وجود ندارد. موضوعاتی مانند ماهیت «آگاهی»، امکان «اراده آزاد» در جهانی جبرگرایانه، یا مبانی اخلاقی برای «هوش مصنوعی»، همگی در ابتدا پرسش‌هایی صرفاً فلسفی هستند. فیلسوفان با تحلیل مفهومی، این زمین‌های بکر را شخم می‌زنند و مسیرهایی را باز می‌کنند. سال‌ها بعد، ممکن است دانشمندان علوم اعصاب یا کامپیوتر با ابزارهای جدید خود وارد این مسیرها شوند و بخشی از آن را به قلمرو علم تجربی اضافه کنند. به عبارت دیگر، فلسفه، زمین را برای تولد علوم جدید آماده می‌کند.
  • نقش دوم: منتقد و مشاور روش‌شناختی (The Methodologist): فلسفه مانند یک ناظر بیرونی، بر «روش» و «مبانی» کار علوم نظارت می‌کند. این شاخه که «فلسفه‌ی علم» نام دارد، از دانشمندان می‌پرسد: «آیا روش تحقیق شما معتبر است؟»، «فرض‌های پنهان در نظریه‌ی شما چیست؟»، «مرزهای صلاحیت علم کجاست؟»، «آیا تئوری شما ابطال‌پذیر است؟» (به پیروی از کارل پوپر). این نگاه انتقادی، به علوم کمک می‌کند تا از جزم‌اندیشی (Dogmatism) و خطاهای روش‌شناختی در امان بمانند و همواره مبانی خود را بازنگری کنند. این فلسفه است که به علم یادآوری می‌کند که ادعاهایش باید همواره موقتی و قابل بازنگری باشند.
  • نقش سوم: وحدت‌بخش و معناآفرین (The Synthesizer): علم برای پیشرفت، جهان را به قطعات کوچکتر تقسیم می‌کند. فیزیکدان به اتم، زیست‌شناس به سلول، و جامعه‌شناس به ساختار اجتماعی می‌پردازد. این تخصص‌گرایی ضروری است، اما خطرناک هم هست؛ خطر از دست دادن تصویر کلان. چه کسی این قطعات پازل را کنار هم قرار می‌دهد تا یک تصویر یکپارچه از جهان و جایگاه انسان در آن به دست آید؟ این وظیفه‌ی فلسفه است. فلسفه تلاش می‌کند بین یافته‌های فیزیک کوانتوم، نظریه‌ی تکامل، علوم اعصاب و جامعه‌شناسی پل بزند و به پرسش نهایی «خب، که چه؟» (So what?) پاسخ دهد. علم به ما می‌گوید «چگونه» جهان کار می‌کند، اما فلسفه می‌پرسد این کارکرد برای ما چه «معنایی» دارد.

این رابطه، یک رابطه‌ی پویا و دوطرفه است. علم، داده‌های خام و مشاهدات دقیق را برای تفکر فلسفی فراهم می‌کند و فلسفه، چارچوب نظری، نگاه انتقادی و افق معنایی را برای علم به ارمغان می‌آورد.

فلسفه هنوز چه می‌کند

بخش سوم: فایده‌ی نهایی؛ چرا من و شما به فلسفه نیازمندیم؟ 

اکنون به پرسش آغازین بازمی‌گردیم: چرا آن آلمانی‌های جنگ‌زده، برای شنیدن از کانت پول می‌دادند؟ فایده‌ی این کنکاش‌های انتزاعی در زندگی واقعی، در شغل، روابط و تصمیمات روزمره‌ی ما چیست؟

۱. ساختن ذهنی مستقل و فرم‌یافته: فراتر از انباشت اطلاعات

مهم‌ترین دستاورد پرداختن به فلسفه، نه یادگیری نام فیلسوفان و تاریخ عقایدشان، بلکه پرورش «توانایی اندیشیدن» است. فلسفه به ذهن ما «فرم» و «استقلال» می‌بخشد. یک ذهن آموزش‌ندیده، مانند یک ظرف خالی است که می‌توان هر چیزی در آن ریخت. اما یک ذهن فلسفی، مانند یک سیستم پردازشگر است که ورودی‌ها را تحلیل، ارزیابی و دسته‌بندی می‌کند. فردی که با تفکر فلسفی آشناست:

  • کمتر فریب می‌خورد: او یاد می‌گیرد که هر ادعایی را به سادگی نپذیرد. در برابر تبلیغات پر زرق و برق، شعارهای سیاسی عوام‌فریبانه، و ایدئولوژی‌های جزمی که برای همه‌ی سوالات پاسخ‌های ساده و قطعی دارند، ذهنی مقاوم‌تر دارد. او یاد می‌گیرد که مغالطه‌های منطقی (Logical Fallacies) را در استدلال دیگران تشخیص دهد و خودش نیز از آن‌ها پرهیز کند.
  • از «آلت دست بودن» رها می‌شود: فلسفه انسان را از یک موجود منفعل که صرفاً دستورات را اجرا می‌کند یا از باورهای محیطی کورکورانه تقلید می‌کند، به یک عامل آگاه و انتخابگر تبدیل می‌کند. او یاد می‌گیرد که درباره‌ی اهداف و ارزش‌ها سوال کند. به جای اینکه بپرسد «چگونه این کار را بهتر انجام دهم؟»، می‌پرسد «آیا اصلاً این کار درستی است که باید انجام شود؟».
  • متفکری منسجم و شفاف می‌شود: او می‌آموزد که افکار خود را ساختارمند کند، مفاهیم را به درستی تعریف نماید (بسیاری از دعواها بر سر تعریف نادرست کلمات است)، پیش‌فرض‌های خود را شناسایی کند و استدلال‌های خود را به شیوه‌ای منطقی و قابل دفاع ارائه دهد. این مهارت‌ها، نه تنها در مباحث انتزاعی، بلکه در نوشتن یک ایمیل کاری، شرکت در یک جلسه‌ی مهم، یا حل یک اختلاف خانوادگی، کاربرد مستقیم دارند.

۲. راهبری در قلمرو اخلاق و سعادت: داشتن یک قطب‌نمای درونی

علم می‌تواند قدرتمندترین ابزارها را در اختیار ما قرار دهد؛ از انرژی هسته‌ای گرفته تا مهندسی ژنتیک و هوش مصنوعی. اما علم در برابر این پرسش که «چگونه باید از این ابزارها استفاده کرد؟»، کاملاً ساکت است. علم می‌تواند به ما بگوید چگونه یک بمب اتم بسازیم، اما نمی‌تواند بگوید آیا باید آن را ساخت یا نه.

اینجاست که نقش حیاتی فلسفه آشکار می‌شود. تشخیص خوب از بد، درست از نادرست، و سعادت از شقاوت، وظیفه‌ای است که منحصراً بر عهده‌ی فلسفه‌ی اخلاق (و البته مذهب) قرار دارد. بدون یک قطب‌نمای اخلاقی و یک درک عمیق از معنای زندگی، پیشرفت علمی و تکنولوژیکی می‌تواند به راحتی به ابزاری برای تخریب، کنترل و تباهی تبدیل شود. فلسفه با طرح پرسش‌هایی مانند «یک زندگی خوب چیست؟»، «وظیفه‌ی ما در قبال دیگران و نسل‌های آینده چیست؟» و «مبنای ارزش‌گذاری‌های ما چیست؟»، به ما کمک می‌کند تا این قطب‌نمای درونی را بسازیم و تنظیم کنیم.

۳. شالوده‌ی یک جامعه‌ی توسعه‌یافته: سرمایه‌ی نامرئی ملت‌ها

آنچه آلمان و ژاپن را پس از جنگ جهانی دوم از خاکستر بلند کرد، تنها دلارهای «طرح مارشال» یا تکنولوژی نبود. سرمایه‌ی اصلی آن‌ها، «سرمایه‌ی انسانی» بود؛ ملتی که برای اندیشه، نظم، مسئولیت‌پذیری و تربیت فکری ارزش قائل بود. جامعه‌ای که افرادش به صورت عمیق فکر می‌کنند، مسئولیت انتخاب‌های خود را می‌پذیرند و دارای چارچوب‌های اخلاقی مستحکمی هستند، می‌تواند هر بحران مادی را پشت سر بگذارد.

اما جامعه‌ای که از این سرمایه‌ی معنوی تهی باشد، حتی با داشتن بزرگترین منابع طبیعی و ثروت‌های مادی نیز در مسیر توسعه‌ی پایدار قرار نخواهد گرفت. فساد، بی‌مسئولیتی، تفکر کوتاه‌مدت و ناتوانی در گفتگوی منطقی، همگی ریشه در یک ذهن تربیت‌نشده دارند. آن جمعیت حاضر در سخنرانی کانت، به طور شهودی این حقیقت را دریافته بودند: بازسازی واقعی یک کشور، از بازسازی اندیشه‌ی مردمانش آغاز می‌شود. ساختن یک ساختمان بلند نیازمند نقشه‌ی مهندسی دقیق است؛ ساختن یک جامعه‌ی توسعه‌ یافته نیز نیازمند یک داربست فلسفی مستحکم است.

 

سخن پایانی: فلسفه نه آموختنی، که ورزیدنی است

ایمانوئل کانت، همان فیلسوفی که آلمانی‌های جنگ‌زده برای شنیدنش پول می‌دادند، جمله‌ی معروفی دارد: «فلسفه را نمی‌توان آموخت؛ بلکه فقط می‌توان فلسفیدن را آموخت.»

فلسفه یک مجموعه‌ی دانش تمام‌شده و یک سری اطلاعات برای حفظ کردن نیست. فلسفه یک «فعالیت» مستمر است؛ یک مهارت است که باید آن را ورز داد. فعالیت پرسشگری، تحلیل، استدلال و شفاف‌سازی.

ارزش فلسفه، نه در پاسخ‌های قطعی و نهایی‌ای که ارائه می‌دهد—که اغلب چنین پاسخ‌هایی در قلمرو حقایق وجود ندارد—بلکه در کیفیت پرسش‌هایی است که مطرح می‌کند. همان‌طور که کانت اشاره می‌کند، ناتوانی فلسفه در پاسخ به تمام چراهای ما، نقص فلسفه نیست، بلکه نشانگر محدودیت‌های ذهن بشر است. با این حال، ما نباید از این تلاش دست برداریم، زیرا همین کوشش برای گسترش دادن مرزهای شناخت، به زندگی ما عمق، وضوح و معنا می‌بخشد.

بنابراین، این مقاله را با یک نتیجه‌گیری نهایی به پایان نمی‌بریم، بلکه با یک دعوت به آغاز راه. دعوتی به اینکه در زندگی روزمره‌ی خود، نگاهی فیلسوفانه داشته باشیم. یعنی:

  • درباره‌ی مفاهیمی که هر روز به کار می‌بریم—مفاهیمی چون موفقیت، خوشبختی، عدالت، وظیفه و آزادی—عمیق‌تر فکر کنیم. تعریف شخصی خودمان را از آن‌ها داشته باشیم.
  • فرض‌های پنهان پشت باورهای خود و دیگران را به چالش بکشیم.
  • و مهم‌تر از همه، هرگز از پرسیدن دو کلمه‌ی قدرتمند «چرا؟» و «خب، که چه؟» دست برنداریم.

این همان داربست نامرئی است که می‌تواند بنای یک زندگی آگاهانه و یک جامعه‌ی خردمند را استوار نگه دارد. این همان دلیلی است که فلسفه، نه یک انتخاب، بلکه یک ضرورت است.

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

Popular Articles