وقتی استادش، سقراط، را به نوشیدن جام زهر واداشتند، شاگرد جوان و اشراف‌زاده‌اش، افلاطون، ویران شد. او دید که چگونه خردمندترین مردی که می‌شناخت، قربانی جهل و سیاست شد. این اتفاق تلخ، یک تصمیم بزرگ را در ذهن افلاطون رقم زد: او باید راهی پیدا می‌کرد تا اندیشه‌های استادش هرگز نمیرند و فلسفه را به جایگاهی برساند که دیگر هیچ جامعه‌ای، فیلسوفانش را نکُشد. این تصمیم، سرنوشت اندیشه بشری را برای همیشه تغییر داد.

اگر سقراط معمار پرسش‌ها بود، افلاطون معمار پاسخ‌ها بود. او اولین کسی بود که یک «سیستم» فلسفی کامل و جامع برای توضیح همه چیز، از واقعیت گرفته تا اخلاق و سیاست، بنا کرد.

افلاطون که بود؟ از اشراف‌زادگی و سیاست تا شاگردی سقراط

قبل از آنکه به دنیای شگفت‌انگیز ایده‌های افلاطون سفر کنیم، بیایید با خود او بیشتر آشنا شویم. او که بود و چه چیزی او را به این مسیر کشاند؟

نام و خانواده: نام اصلی او «آریستوکلس» بود. «افلاطون» (Platon) در واقع نام مستعاری بود که به معنی «پهن» یا «چهارشانه» است و احتمالاً به خاطر شانه‌های پهن و هیکل ورزیده‌اش (او در جوانی یک کشتی‌گیر بود) به او داده شده بود. او در یکی از ثروتمندترین و بانفوذترین خانواده‌های اشرافی آتن به دنیا آمد. با چنین پیشینه‌ای، همه انتظار داشتند که افلاطون وارد دنیای سیاست شود و به یکی از رهبران آتن تبدیل گردد.

نقطه عطف: ملاقات با سقراط: مسیر زندگی افلاطون جوان، با یک برخورد سرنوشت‌ساز برای همیشه تغییر کرد. او با مردی ژولیده و پابرهنه به نام سقراط آشنا شد. افلاطون که به دنبال کسب قدرت سیاسی بود، در محضر سقراط با نوع دیگری از قدرت آشنا شد: قدرت اندیشه. او فهمید که حکومت بر یک کشور، بدون شناخت مفاهیمی مانند «عدالت حقیقی» و «خیر»، کاری بیهوده و خطرناک است. اینگونه بود که افلاطون سیاست را رها کرد و شیفته‌ترین و نزدیک‌ترین شاگرد سقراط شد.

یک زخم عمیق: اعدام استاد: همانطور که در مقاله قبل خواندیم، دموکراسی آتن، استاد محبوب او، سقراط، را به مرگ محکوم کرد. این اتفاق یک زخم عمیق بر روح افلاطون گذاشت. او به این نتیجه رسید که سیستمی سیاسی که بهترین شهروند خود را می‌کشد، از ریشه فاسد است. این تجربه تلخ، دو انگیزه اصلی را در او ایجاد کرد:

  1. زنده نگه داشتن میراث سقراط: او شروع به نوشتن «گفتگوها» (Dialogues) کرد؛ نمایشنامه‌های فلسفی زیبایی که در اغلب آن‌ها، شخصیت اصلی سقراط است. تقریباً هر چه از سقراط می‌دانیم، مدیون نوشته‌های افلاطون هستیم.
  2. طراحی یک جامعه ایده‌آل: او تمام عمر خود را صرف طراحی یک سیستم فلسفی کرد که بتواند به ساختن یک جامعه بهتر و عادلانه‌تر منجر شود؛ جامعه‌ای که در آن، دیگر «سقراط‌ها» کشته نشوند.

تأسیس آکادمی: افلاطون پس از مرگ سقراط، به سفرهای طولانی رفت و پس از بازگشت به آتن، یکی از مهم‌ترین کارهای زندگی‌اش را انجام داد: او باغی را خرید و اولین نهاد آموزش عالی در جهان غرب را با نام «آکادمی» تأسیس کرد. این آکادمی که حدود ۹۰۰ سال فعالیت داشت، فقط یک مدرسه نبود، بلکه یک مرکز تحقیقاتی برای پرورش فیلسوفان و رهبران آینده بود.

حالا که با شخصیت این مرد بزرگ آشنا شدیم، بیایید ببینیم او چه پاسخ‌هایی برای سوالات بنیادین استادش پیدا کرد.

نظریه غار افلاطون

ایده بزرگ افلاطون: دنیای واقعی کجاست؟ (نظریه مُثُل به زبان ساده)

افلاطون با یک سوال اساسی شروع کرد: در این دنیای پر از تغییر و فنا، آیا هیچ چیز ثابت و حقیقی وجود دارد؟ پاسخ او یک «بله» قاطع بود، اما با یک تبصره شگفت‌انگیز: آن چیزهای حقیقی، در این دنیایی که ما با حواس پنج‌گانه‌مان درک می‌کنیم، قرار ندارند!

برای فهمیدن این ایده، یک تمرین ساده انجام دهیم:

چشمانتان را ببندید و یک «دایره کامل» را تصور کنید. حالا یک قلم بردارید و سعی کنید آن را روی کاغذ رسم کنید. آیا دایره شما صد در صد کامل است؟ اگر با میکروسکوپ به آن نگاه کنیم چطور؟ هرگز!

ما در دنیای واقعی هیچ دایره کاملی ندیده‌ایم. با این حال، ایده «دایره کامل» در ذهن ما وجود دارد. افلاطون می‌گوید این «ایده کامل» که او آن را «مثال» (Form) می‌نامد، واقعیت اصلی است. دایره‌هایی که ما در دنیا می‌بینیم، فقط کپی‌ها یا سایه‌های ناقصی از آن مثال کامل هستند.

او این منطق را به همه چیز تعمیم داد: ما در دنیا کارهای «عادلانه» مختلفی می‌بینیم، اما همه این‌ها سایه‌هایی از یک «مثال عدالت» کامل و ابدی هستند. ما انسان‌های «زیبا»ی زیادی می‌بینیم، اما همه آن‌ها بازتابی ناقص از «مثال زیبایی» هستند.

پس از نظر افلاطون، دو دنیا وجود دارد:

  1. دنیای مادی و محسوس: دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم. این دنیا، دنیای سایه‌ها، کپی‌ها و تغییر است.
  2. دنیای مُثُل (عقلانی): دنیای حقیقی، کامل، ثابت و ابدی که فقط با «عقل» و «اندیشه» قابل درک است، نه با حواس.

    ایده بزرگ افلاطون: دنیای واقعی کجاست؟
    نظریه مُثُل افلاطون به زبان ساده

داستان فراموش‌نشدنی: در غار افلاطون چه می‌گذرد؟

برای اینکه این ایده را بهتر توضیح دهد، افلاطون یکی از مشهورترین و قدرتمندترین داستان‌های تاریخ فلسفه را تعریف می‌کند: تمثیل غار.

صحنه را تصور کنید:

گروهی از انسان‌ها را در نظر بگیرید که از بدو تولد در یک غار تاریک، طوری به زنجیر کشیده شده‌اند که فقط می‌توانند دیوار روبرویشان را نگاه کنند. پشت سر آن‌ها آتشی روشن است و بین آتش و آن‌ها، افرادی عروسک‌هایی را حرکت می‌دهند. نوری که از آتش به این عروسک‌ها می‌تابد، سایه‌هایی را روی دیوار مقابل زندانیان می‌اندازد. برای این زندانیان، تمام واقعیت زندگی، همین سایه‌ها هستند. آن‌ها برای سایه‌ها اسم می‌گذارند، در موردشان حرف می‌زنند و فکر می‌کنند جهان چیزی جز این سایه‌های لرزان نیست.

فرار از غار:

حالا فرض کنید زنجیر یکی از زندانیان باز می‌شود و او را مجبور می‌کنند که به سمت دهانه غار برود. نور آتش چشمانش را می‌زند و او چیزی نمی‌بیند. وقتی او را به بیرون از غار می‌برند، نور خورشید آنقدر شدید است که او کاملاً کور می‌شود و از درد فریاد می‌کشد. این سفر به سوی آگاهی، سفری دردناک و دشوار است.

دیدن حقیقت:

به مرور، چشمانش به نور عادت می‌کند. ابتدا فقط می‌تواند به سایه چیزها نگاه کند، سپس به انعکاس آن‌ها در آب، و کم‌کم به خود درختان، کوه‌ها و ستارگان. در نهایت، او آنقدر قوی می‌شود که می‌تواند مستقیماً به خورشید نگاه کند و بفهمد که خورشید، منبع نور و زندگی و حقیقت است.

بازگشت تراژیک:

این زندانی آزاد شده، تصمیم می‌گیرد به غار بازگردد تا دوستانش را نیز آزاد کند. اما وقتی وارد تاریکی می‌شود، چشمانش که به نور عادت کرده، دیگر سایه‌ها را به خوبی تشخیص نمی‌دهد. دوستانش او را مسخره می‌کنند و می‌گویند سفر به بیرون از غار، او را کور و دیوانه کرده است. وقتی تلاش می‌کند زنجیر آن‌ها را باز کند، آن‌ها از ترس تغییر و برای دفاع از «واقعیت» خودشان، به او حمله کرده و او را می‌کشند. (یاد سرنوشت سقراط نمی‌افتید؟)

پیام این تمثیل این است که ما انسان‌ها، همان زندانیان غار هستیم. دنیای روزمره ما، همان غار است و چیزهایی که واقعیت می‌پنداریم (شهرت، پول، اخبار روز)، همان سایه‌ها هستند. فیلسوف، کسی است که رنج سفر به بیرون از غار را به جان می‌خرد تا حقیقت را ببیند و وظیفه خود می‌داند که برای آگاه کردن دیگران بازگردد، حتی اگر جامعه او را درک نکند.

چه کسی باید حکومت کند؟ (رویای شاه-فیلسوف)

این تمثیل قدرتمند، افلاطون را به یک نتیجه‌گیری منطقی در سیاست رساند: چه کسی شایسته رهبری جامعه است؟ کسانی که تمام عمرشان را صرف دیدن و تحلیل سایه‌ها کرده‌اند (سیاستمداران عادی)؟ یا کسی که از غار بیرون آمده، خورشید حقیقت و عدالت را دیده و راه درست را می‌شناسد؟

پاسخ برای او واضح بود: شاه-فیلسوف. جامعه‌ای ایده‌آل، جامعه‌ای است که توسط خردمندترین و داناترین افراد، یعنی فلاسفه، رهبری شود.

نتیجه‌گیری: چرا هنوز در دنیای افلاطون زندگی می‌کنیم؟

میراث افلاطون عظیم است. او به ما آموخت که به واقعیت‌های سطحی شک کنیم و همیشه به دنبال حقیقتی عمیق‌تر و پایدارتر بگردیم. هر بار که می‌گوییم «زیبایی واقعی در سیرت است، نه در صورت»، یا وقتی از «عدالت حقیقی» صحبت می‌کنیم، در حال استفاده از عینکی هستیم که افلاطون به ما داده است. فیلم «ماتریکس» یک بازسازی مدرن و کامل از تمثیل غار افلاطون است.

اندیشه‌های او پایه‌گذار بیش از دو هزار سال فلسفه، علم و حتی الهیات در غرب بوده است.

و حالا یک سوال برای شما: سایه‌هایی که امروز ما را در غار نگه داشته‌اند، چه چیزهایی هستند؟

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here