
در تاریخ اندیشه بشری، نامهایی وجود دارند که تنها به یک ملت یا یک دوران تعلق ندارند، بلکه به کل بشریت تعلق دارند. ابنسینا، که در غرب او را با نام Avicenna میشناسند، بیتردید یکی از همین نامهای جاودان است. او که در حدود هزار سال پیش در سرزمین ایران میزیست، نمونه کامل یک «همهچیزدان» بود؛ دانشمندی که گویی ذهن کنجکاوش هیچ مرزی را به رسمیت نمیشناخت. بسیاری او را با شاهکارش در علم پزشکی، کتاب «قانون در طب»، میشناسند؛ کتابی که برای قرنها، چه در شرق و چه در غرب، به عنوان مرجع اصلی آموزش پزشکی تدریس میشد. دیگران او را به عنوان فیلسوفی بزرگ میشناسند که توانست اندیشههای ارسطو را با نگاه عمیق و منحصربهفرد خود درآمیزد و نظامی فلسفی بنا کند که تا قرنها بعد، متفکران مسلمان و اروپایی را تحت تأثیر قرار داد. اما فراتر از تمام این عناوین و افتخارات، ابنسینا یک کاوشگر بزرگ بود؛ کاوشگر سرزمین ناشناخته و بیانتهای «وجود انسان». او تنها به کالبدشکافی جسم انسان قناعت نکرد، بلکه عمیقترین لایههای روح، آگاهی و ذهن او را نیز شکافت. این مقاله از سایت خانه فلسفه، سفری به دنیای پزشکی یا منطق ابنسینا نیست؛ بلکه دعوتی است برای همراه شدن با او در یکی از عمیقترین سفرهایش: سفر برای یافتن پاسخی برای بنیادیترین پرسش زندگی.
بسیاری از ما بخش بزرگی از زندگی خود را در حالتی شبیه به رانندگی خودکار (Autopilot) سپری میکنیم. از خواب بیدار میشویم، وظایف مشخصی را انجام میدهیم، با چالشهای قابل پیشبینی روبرو میشویم و دوباره به خواب میرویم. این چرخهی تکرار، نوعی احساس امنیت و تسلط به ما میدهد. ما میدانیم چگونه از پس کارهایمان برآییم. اما گاهی، در لحظاتی غیرمنتظره، این سیستم خودکار از کار میافتد. شاید در سکوت یک شب، هنگام خیره شدن به آسمان، یا در میان شلوغی یک روز کاری، ناگهان یک پرسش تکاندهنده از اعماق وجودمان سر برمیآورد: «خب که چه؟ هدف از تمام اینها چیست؟»
این لحظه، لحظهی بیداری فلسفی است. لحظهای که متوجه میشویم داشتن تمام پاسخهای فنی برای «چگونه زیستن»، لزوماً به معنای دانستن «چرا زیستن» نیست. اینجاست که درمییابیم جعبهابزار ذهنی ما، با تمام کاراییاش، برای پاسخ به این پرسش بزرگ، ناقص است.
ذهن ما برای فهمیدن دنیای اطرافمان، دو ابزار اصلی و بسیار کارآمد در اختیار دارد. ما تمام دانش خود را مدیون این دو ابزار هستیم و آنقدر به طور غریزی از آنها استفاده میکنیم که حتی متوجه حضورشان نمیشویم، همانطور که یک نجار ماهر، بدون فکر کردن، چکش یا پیچگوشتی مناسب را برمیدارد.
ابزار اول: خطکش «تضاد»
نخستین و شاید بنیادیترین ابزار ما برای فهمیدن، «خطکش تضاد» است. ذهن ما برای درک یک مفهوم، اغلب به دنبال نقطه مقابل آن میگردد. ما «سفیدی» را به این دلیل میشناسیم که «سیاهی» را دیدهایم. اگر تمام جهان به یک رنگ یکنواخت بود، مفهوم «رنگ» برای ما بیمعنا میشد. این ابزار، جهان را به زوجهای متضاد تقسیم میکند تا بتواند آن را معنا کند.
- در دنیای فیزیکی: ما گرما را در مقابل سرما، سنگینی را در برابر سبکی، و حرکت را در برابر سکون میفهمیم.
- در دنیای احساسات: ما آرامش را میفهمیم چون اضطراب را تجربه کردهایم. شجاعت را درک میکنیم چون ترس را میشناسیم.
- در دنیای مفاهیم: ما متناهی را در برابر نامتناهی، پیچیدگی را در برابر سادگی، و جبر را در مقابل اختیار تعریف میکنیم.
این ابزار به ما کمک میکند تا با کشیدن یک خط مرزی، قلمرو هر مفهوم را مشخص کنیم. ما با فهمیدن اینکه یک چیز «چه چیزی نیست»، به درک بهتری از اینکه «چه چیزی هست» میرسیم. این روش، اساس بخش بزرگی از منطق، زبان و تحلیلهای ماست.
ابزار اول: دوربین «مقایسه»
دومین ابزار قدرتمند ما، «دوربین مقایسه» است. وقتی با یک پدیده جدید روبرو میشویم، ذهن ما به طور خودکار دوربین خود را روشن میکند و به دنبال آشناترین تصویری میگردد که از قبل در آرشیو خود دارد تا این پدیده جدید را با آن بسنجد. این همان کاری است که وقتی میخواهیم طعم یک میوه استوایی جدید را برای دوستی که آن را نچشیده توصیف کنیم، انجام میدههیم. میگوییم: «چیزی بین طعم آناناس و توتفرنگی است.» ما با ارجاع به دانستههای قبلی، یک پل برای فهمیدن مفهوم جدید میسازیم.
این ابزار، اساس یادگیری است. یک کودک، سگ را یاد میگیرد و سپس وقتی برای اولین بار گرگ را میبیند، میگوید: «یک سگ بزرگ!» او از ابزار مقایسه برای دستهبندی موجود جدید استفاده میکند. تمام پیشرفت تکنولوژی بر پایه همین ابزار است. هر مدل جدید تلفن همراه، با مدل قبلی مقایسه میشود. هر نظریه جدید علمی، با نظریه پیشین سنجیده میشود. ما با استفاده از شباهتها و تفاوتها، جهان را که مجموعهای از اطلاعات بینهایت و پراکنده است، به دستههای قابل فهم و مدیریتپذیر تبدیل کنیم. این دو ابزار با هم، «نقشه ذهنی» ما از واقعیت را میسازند و به ما احساس تسلط و کنترل میدهند. ذهن ما یک ماشین الگویاب است و این ابزارها به او کمک میکنند تا الگوها را پیدا کرده و جهان را به یک مکان قابل پیشبینی و امن تبدیل کند.
دیوار بزرگ فلسفه: جایی که نقشه به کار نمیآید
این نقشه ذهنی که با دو ابزار تضاد و مقایسه ساخته شده، برای مسیریابی در زندگی روزمره فوقالعاده است. اما یک قلمرو وجود دارد، یک مفهوم چنان بنیادین و فراگیر که در هیچ نقشهای نمیگنجد. این سرزمین، خودِ «هستی» یا «وجود» است.
وقتی تلاش میکنیم ابزارهایمان را برای فهم «هستی» به کار ببریم، با یک بنبست کامل روبرو میشویم و ذهن الگویاب ما دچار اضطراب میشود، زیرا ابزارهایش کارایی خود را از دست دادهاند:
شکست خطکش تضاد: همانطور که گفتیم، نقطه مقابل «بودن»، «نبودن» است. اما «نبودن» یک مفهوم واقعی مانند سرما یا تاریکی نیست. «نبودن» صرفاً یک خلأ است، هیچ ویژگی و اطلاعاتی در خود ندارد. بنابراین، نمیتوان از آن به عنوان خطکش برای اندازهگیری «بودن» استفاده کرد.
شکست دوربین مقایسه: ما نمیتوانیم «هستی» را با چیزی مقایسه کنیم، زیرا هر چیزی که انتخاب کنیم، خودش جلوهای از هستی است. هستی مانند یک بوم نقاشی بینهایت است که تمام پدیدهها، از جمله خود ما و ابزارهای شناختمان، به عنوان نقاشیهایی بر روی آن ظاهر شدهاند. ما به عنوان یک نقاشی، نمیتوانیم از بوم خارج شویم و آن را با بوم دیگری مقایسه کنیم.
اینجاست که زبان نیز ما را ناامید میکند. ساختار زبان ما بر اساس «فاعل» و «مفعول» است. (من کتاب را میخوانم). ما عادت کردهایم که همیشه یک «فاعل شناسا» باشیم که به یک «موضوع شناخت» نگاه میکند. اما «هستی» هم فاعل است و هم مفعول. هم بیننده است و هم دیده شده. اینجاست که بسیاری از فیلسوفان متوقف شده و اعلام کردهاند که هستی، یک راز غیرقابل شناخت است. اما ابنسینا، از این بنبست عبور کرد. او گفت مشکل از هستی نیست، مشکل از ابزارهای ماست. ما برای ورود به این سرزمین جدید، به ابزاری جدید نیاز داریم.
ابزار گمشده: «تأمل» به جای «فکر کردن»
ابنسینا نام این ابزار ویژه و قدرتمند را «تأمل» میگذارد. تأمل با فکر کردن تفاوت دارد. این تفاوت، مانند فرق میان یک توریست و یک شهروند است.
توریست (نماد فکر کردن): یک توریست با نقشه وارد شهر میشود. او لیستی از مکانهای دیدنی دارد. او شهر را تحلیل میکند، دستهبندی میکند، عکس میگیرد و دربارهاش اطلاعات جمعآوری میکند. نگاه او یک نگاه از بیرون و با فاصله است. او «درباره» شهر میآموزد.
شهروند (نماد تأمل): یک شهروند، شهر را «زندگی» میکند. او نیازی به نقشه ندارد. او ریتم شهر، سکوت نیمهشبهایش، و همهمهی بازارهایش را با تمام وجود حس میکند. او شهر را تحلیل نمیکند، بلکه اجازه میدهد که شهر در او جریان یابد. نگاه او یک نگاه از درون و بدون فاصله است.
تأمل، هنر تبدیل شدن از یک توریست در جهانِ وجود، به یک شهروند است. این ابزار از ما میخواهد که برای لحظاتی، «سکوت فکری» را تمرین کنیم. ذهن ما به طور پیشفرض یک کارخانه پر سر و صدا برای تولید فکر، تحلیل و قضاوت است. تأمل، به معنای خاموش کردن موقت این کارخانه و صرفاً گوش سپردن و دیدن است. ریشه این کلمه «اَمَل» (آرزو و اشتیاق) است، زیرا این یک تجربه سرد و بیروح نیست، بلکه یک «حضور مشتاقانه» و یک گشودگی کامل در برابر راز وجود است.
آزمایشگاه شناخت: سفری به نزدیکترین و دورترین نقطه عالم
حال که ابزار جدیدمان را یافتهایم، پرسش این است: کجا باید از آن استفاده کنیم؟ کجا میتوانیم هستی را بدون واسطه و مستقیم تجربه کنیم؟ پاسخ ابنسینا، یک انقلاب فکری است: در وجودِ خودِ ما.
تنها جایی در تمام عالم که ما به صورت مستقیم، بیواسطه و بدون نیاز به هیچ ابزار خارجی با «هستی» در تماس هستیم، در آگاهی و وجود خودمان است. آن احساس زنده بودن و «من هستم» که هر لحظه، حتی در عمیقترین خوابها، با ماست، خالصترین نمونه از هستی است که میتوانیم مطالعه کنیم. ابنسینا برای اثبات اینکه این آگاهی از خود، بنیادیتر از هر شناخت دیگری است، آزمایش فکری مشهور خود، «انسان معلق» را مطرح کرد.
او از ما میخواهد تصور کنیم فردی در یک فضای کاملاً تهی به وجود آید. او در خلأ معلق است، چشمانش بسته است، گوشهایش نمیشنود و پوستش چیزی را لمس نمیکند. این فرد هیچ دادهای از جهان بیرون دریافت نمیکند. آیا او از چیزی آگاه است؟ پاسخ قاطع ابنسینا «بله» است. این انسان، حتی بدون داشتن بدن یا حواس، به یک حقیقت انکارناپذیر آگاه است: «او هست». این آگاهی از «بودن»، از طریق فکر کردن به دست نمیآید («من فکر میکنم، پس هستم» دکارت)، بلکه مقدم بر هر فکری است. شما اول «هستید»، و سپس «فکر میکنید». این آگاهی حضوری و بیواسطه، همان سرچشمهای است که باید برای تأمل در هستی به آن بازگردیم.
دو حالت ذهن: «نقشهخوان» در برابر «قطبنما»
وقتی سفر درونی با ابزار تأمل آغاز میشود، متوجه میشویم که «عقل» ما نیز دارای دو حالت یا دو کارکرد متفاوت است. شناختن این دو حالت، برای ادامه مسیر ضروری است.

حالت اول، «عقلِ نقشهخوان» است. این همان عقلی است که ما در زندگی روزمره به کار میگیریم و به آن افتخار میکنیم. این عقل بسیار ماهر است. میتواند نقشه مترو را بخواند، یک زبان برنامهنویسی را یاد بگیرد، یک کسبوکار را مدیریت کند، و برای مشکلات پیچیده، راهحلهای هوشمندانه پیدا کند. این عقل، استاد پاسخ دادن به پرسش «چگونه؟» است. این «عقل ابزاری»، برای موفقیت در دنیای بیرون ضروری است.
حالت دوم، «عقلِ قطبنما» است. این لایه عمیقتر و فراموششده عقل است که ابنسینا آن را کلید سعادت میداند. قطبنما به شما نمیگوید چگونه به یک شهر خاص بروید. قطبنما فقط یک کار میکند: جهت شمال، یعنی یک جهت بنیادین و اصیل را به شما نشان میدهد. عقل قطبنما نیز به ما نمیگوید «چگونه» ثروتمند شویم یا «چگونه» مشهور شویم. این عقل به پرسش بنیادین «چرا؟» پاسخ میدهد. این عقل، غایت و معنای نهایی را به ما یادآوری میکند. این همان ندای درونی ماست که ما را به سوی حقیقت، زیبایی، عشق و کمال میخواند.
مشکل بزرگ انسان مدرن این است که ما تمام تمرکز خود را بر تقویت «عقل نقشهخوان» گذاشتهایم. ما در ساختن نقشههای دقیق و ابزارهای پیچیده به استادی رسیدهایم، اما «عقل قطبنمای» خود را نادیده گرفتهایم. نتیجه این شده که ما با سرعت و کارایی بسیار بالا در حال دویدنیم، اما اغلب نمیدانیم به کدام سو. این گم کردن قطبنما، منشأ بسیاری از اضطرابها، پوچیها و احساس بیمعنایی در دنیای پیشرفته امروز است. سفر درونی ابنسینا، سفری برای پیدا کردن و فعال کردن دوباره این قطبنمای درونی است.
بزرگترین کشف سفر: از «کارگردان» به «پرده سینما»
در ادامه اوقتی با راهنمایی قطبنمای درون، به تأمل در خویشتن ادامه میدهیم، به تدریج با یک کشف روبرو میشویم که تمام هویت قبلی ما را زیر سوال میبرد و میتواند به یک آرامش عمیق منجر شود.
اگر از لنز ابن سینا به ماجرا نگاه کنیم، ما در حالت عادی، خود را کارگردان، نویسنده و بازیگر اصلی فیلم زندگیمان میدانیم. «من» در مرکز صحنه ایستاده و تمام رویدادها حول محور او میچرخد. ما خود را صاحب افکار، احساسات و خاطراتمان میدانیم. این «من»، قهرمانی است که دائماً در حال مدیریت صحنه، کنترل کردن رویدادها و تلاش برای رسیدن به یک پایان خوش است. این حالت، بسیار خستهکننده و پر از اضطراب است.
اما در طی تأمل عمیق، یک امکان شگفتانگیز دیگر برایمان آشکار میشود: چه میشود اگر ما بازیگر اصلی نباشیم؟ چه میشود اگر ما پرده سینما باشیم؟
ویژگیهای پرده سینما را به یاد بیاوریم: او پذیرا، بیطرف و جدا از تصاویری است که بر رویش نقش میبندند. تأمل به ما میآموزد که شاید «منِ» حقیقی و عمیق ما نیز بیشتر شبیه این پرده سینما باشد. افکار (چه مثبت و چه منفی)، احساسات (چه خوشایند و چه ناخوشایند)، خاطرات و صداها، مانند تصاویر فیلم، در فضای آگاهی ما پدیدار میشوند، برای لحظهای میمانند و سپس محو میشوند.
وقتی ما خود را با این تصاویر یکی میدانیم (یعنی در نقش بازیگر فرو میرویم)، با هر فراز و نشیبی، دچار رنج و اضطراب میشویم. اما وقتی یاد میگیریم که مانند پرده سینما، فقط یک «شاهد» آرام و پذیرا باشیم، دیگر در طوفان این تصاویر غرق نمیشویم. این به معنای بیتفاوتی نیست، بلکه به معنای یافتن یک مرکز آرام و باثبات درونی است که تحت تأثیر رویدادهای گذرا قرار نمیگیرد. این کشف، یک تغییر دیدگاه بنیادین از «انجامدهنده» به «شاهد» است.

این نگاه، دستاوردهای عملی شگفتانگیزی دارد که میتواند کیفیت زندگی ما را دگرگون کند:
رهایی از استبداد افکار: ما اغلب زندانی افکار خود هستیم. افکار نگرانکننده درباره آینده یا افکار حسرتبار درباره گذشته، دائماً در ذهن ما تکرار میشوند و آرامش را از ما میربایند. نگاه «پرده سینما» به ما میآموزد که ما خودِ این افکار نیستیم. افکار مانند ابرهایی هستند که در آسمان آگاهی ما حرکت میکنند. آسمان، خودِ ابرها نیست. با این دیدگاه، ما دیگر مجبور نیستیم با هر فکری بجنگیم یا هر داستانی که ذهنمان میسازد را باور کنیم. ما میتوانیم به سادگی، بدون قضاوت، آنها را تماشا کنیم تا عبور کنند. این به معنای توقف فکر نیست، بلکه تغییر رابطه ما با فکر است.
تابآوری عاطفی: احساسات نیز مانند امواج اقیانوس هستند. گاهی آرام و گاهی طوفانی. اگر ما خود را با امواج یکی بدانیم، با هر موجی بالا و پایین میرویم و دائماً دستخوش تلاطم خواهیم بود. اما اگر خود را با عمق آرام و بیکران اقیانوس یکی بدانیم، درمییابیم که طوفانهای سطحی، هرچقدر هم شدید باشند، نمیتوانند آرامش اعماق را برهم زنند. این دیدگاه به ما اجازه میدهد که احساساتمان را به طور کامل حس کنیم، بدون آنکه در آنها غرق شویم. غم، خشم یا ترس میتوانند بیایند و بروند، اما «منِ» عمیق ما، همچون عمق اقیانوس، آرام باقی میماند.
ارتباط عمیقتر با دیگران: تا زمانی که در نقش «کارگردان» هستیم، بیشتر مکالمات ما یک مونولوگ درونی است. وقتی دیگری صحبت میکند، ما به جای گوش دادن واقعی، در حال آماده کردن پاسخ خودمان در ذهنمان هستیم. اما وقتی به «پرده سینما» یا یک شاهد ساکت تبدیل میشویم، ذهنمان آرام میگیرد و برای اولین بار میتوانیم واقعاً به دیگری گوش دهیم. ما نه تنها کلمات او، بلکه سکوتها، احساسات و نیازهای پشت کلماتش را نیز میشنویم. این، سرآغاز یک ارتباط انسانی عمیق و اصیل است.
این همان آرامشی است که از دل عمیقترین شناخت برمیخیزد؛ شناختی که ابنسینا هزار سال پیش، راه رسیدن به آن را به ما نشان داد.
و این سفر شگفتانگیز، ما را به لبه پرتگاه یک پرسش نهایی میرساند. پرسشی که مانند یک آینه، تمام وجود ما را در برابر خودمان قرار میدهد. این پرسشی که هدفش یافتن یک پاسخ کلامی نیست، بلکه شکستن بزرگترین و بنیادیترین فرض ما درباره هویتمان است؛ فرضی که از کودکی با ما بوده و شاید هرگز به آن شک نکردهایم:
ما تمام عمر به صدایی که در سرمان بیوقفه حرف میزند گوش دادهایم و آن را «من» نامیدهایم. مگر نه این است که ما خودِ آن گوینده نیستیم، بلکه سکوتی هستیم که این صدا در آن شنیده میشود؟






